با هزار امید و آرزو رفتم...

با غرور اینکه بالاخره تونستم...بالاخره فهمید ....ولی...........بازم مث قبل .....

بدون هیچ تغییر.....انگار تو اون لحظه ...شکستم،پودر شدم...آنچنان تو ذوقم خورد که دلم به حال خودم سوخت...

 

میدونی هرچی سرم بیاد حقمه ....مث این بچه پروها..واسم درس عبرت نمیشه...

بدون مشغله فکری که نمیشه...بالاخره باید ۱ جوری درس نخوند....

ولی این سری مث اون سری ها نیس...

آدمکهای انسان نما...انسان؟...انسان، کلمه ناآشنا...

اینقد داغونم که نمیدونم چی بگم...فقط به کلیدهای کی بورد نیگا می کنم و یادم میاد هی ...ولی دستم به تایپ نمی ره...

کاش میشد حافظمو پاک کنم یا ...

دوست دارم برم کوه تنهایی.جیغ بکشم...داد بزنم..بدون هیچ مخالفتی..بدون ترس از مزاحمت..........

 

نظرات 1 + ارسال نظر
شیدی سه‌شنبه 13 شهریور 1386 ساعت 07:26 ب.ظ

میدونم
نمیدونتم چرا به خودم گرفتم،اما من تغییر کردم
دیگه نمیتونم همون دو کلمه هم که بهت میزدم یا تو به من و بگم
من اوضاع خوبی ندارم،نمیتونم کمکت کنم
از نزدیکی به ادما هم دیگه بدم میاد
گاهی از کنار هم رد شدن هم خوبه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد