ساعت ۱۲.۵ شبه،بابا خوابه،گیتار پیر هم در همین حین داره از وب شیدا پخش میشه،مامان هم با امیر تهرانن......الان که اینجام،فکرم برعکس جسمم که میخ شده به صندلی،داره فرار میکنه......از من...؟قطرات اشکشو همینطور که دنبالش میکنم حس میکنم....آره به صورتم میخوره.....ولی چرا......... ۱دفعه واستادم....ولی اون رفت ....بدون توجه به من..............
اومدم که ببینم مامی کارشناسی قبول شده یا نه؟ولی هنو نزده نتایج رو...
مثلا میخواستم هندسه بخونم...ولی....
احساس تنهایی میکنم.....همه ۱ جورایی تنهام گذاشتن....دیوونه شدم ،نه؟
به گوشیم نیگاه میکنم و خاطرات بد و خوب از جلو چشام رد میشه .....چه زود گذشت و همه چی عوض شد....
شایدم دید من عوض شده...نمیدونم........
ولی از تو خیلی داغم.....کم کم میسوزونه.....سوزش همراه با عبرت.....همراه آب شدن....
همراه شکستن....باختن....بریدن....
ولی ۱ حسی میگه زندگی همینه....
در نا امیدی بسی امید است..............
پی نوشت:معذرت اگه ۱ کم قاطییه نوشتهام،آخه حال درستی ندارم........
Agar barye Designe weblogeton ehtiyaj be lavazeme tarahi darid hatman be ma sar bezanid: www.ParsPaint.com
سلام
عزیزم اینقدر سخت نگیر