افکار پریشان من..

خیلی وقته میخوام خلوت کنم با خودم...با خدای خودم ..ولی انگار بستنم به این دنیای لعنتی..

هی امروز فردا میکنم...وقتی به خودم میام که دیگه دیره...خیلی دیر...

دارم التماسش میکنم .....اشکام تند تند سرسره بازی میکنن رو صورتم...

اون بی توجه به این بازی...میگه دیر شده....دییییییییییییییییییر

کلامو که قاضی میکنم میفهمم حق با اونه...من گناهکارم...

اشاره میکنه ...با ترس از دیدن...اما میدونم..میدونم به کجا...

پاهام میخ کوب شده ولی چاره ای نی...راه می اوفتم..با دلی لرزان، با..............

.

.

.

خستم..

 از خودم،از جسمی که به اینور اونور میکشمش،سنگینیه وجود..

خودت دستمو بگیر...

نظرات 2 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 5 آبان 1386 ساعت 01:39 ب.ظ http://mani83.blogsky.com

سلام دوست عزیز اینقدر نامید نباش
ان شاء ا.. همه چی حل می شه
امیدوار باش

modir307 سه‌شنبه 8 آبان 1386 ساعت 02:57 ب.ظ http://computer307.blogsky.com

در توبه همیشه باز ه
امید وار باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد